یادش بخیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستیم،
از خواب، بی خبر!
اکنون که میدمد سحر ،از سوی خاوران
بینم شبم گذشته،
زمهتاب بی خبر!
این سان که خواب غفلتم، از راه میبرد
ترسم که بگذرد ز سرم آب،بی خبر!
یادش بخیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستیم،
از خواب، بی خبر!
اکنون که میدمد سحر ،از سوی خاوران
بینم شبم گذشته،
زمهتاب بی خبر!
این سان که خواب غفلتم، از راه میبرد
ترسم که بگذرد ز سرم آب،بی خبر!